چه فرقی برایت می کن

چه فرقی برایت می کند که من منتظرت باشم یا این پیاده روی لاکردار را آنقدر بگیرم و بروم و هی دود، هی خیال، هی دود، هی بی خیال، هی دود، چند سرفه کوتاه، دو نگاه بی هوا به ساعت باز هی قدم، هی دود، باز چند سه نقطه طولانی پشت هر حرف، کلمه، جمله، احساس، فکر، اخ که کاش می شد ماشه را بچکانم در سر تک تک این نقطه های بی کله، بی هوا که هی نیایند، بروند و بمیرند برای خودشان. درد از چشمانم مثل فواره فوران می زند بیرون و منتظر گوشه اتوبان مات و مبهوت می نشینم و به سه نقطه های نگفته، جامانده فکر می کنم، به این که اینقدر خسته ام که شب ها از خستگی خوابم نمی برد، به این که شب ها بخوابم و فردا بیدار شوم و ببینم باز خسته ام، من این ور دنیا می گویم بی خیال، تو آن ور دنیا، هر دو اینقدر بی خیال هم شده ایم که هیچ ردی از ما باقی نمانده سر هیچ چاراهی، خیابانی، اینقدر پیاده روهای شهر را تنها قدم زدیم و هی دود کردیم بدون اینکه هیچ نشانی از هم داشته باشیم. نمی گذارند برگردیم بهم این فاصله ها، راه ها، سه نقطه های لعنتی ... ما همه مان تنهاییم، خسته ایم، سه نقطه ایم که نمی توانیم حرف بزنیم و بهم برسیم، آن مرد هم چرت می گفت که پشت طعم گس مالیخولیایی این هوا کسی منتظر من ست ... چه فرقی برایت می کند که من تن لعنتی، تن درد، تن خسته با خیال تو تا کجاها قدم می زنم و مدام دود می کنم بدون اینکه سهمی ازت داشته باشم جز همین دلتنگی های الکی.

اتاق عمل

حال خونه موندن نبود،طرف های 4:34 بود زدم بیرون،هوا داشت روشن میشد،هوس کردم پیاده برم ،لعنتی می اندازم اون ور خیابون که از جلو دکه رد نشم،سرم و می اندازم پایین،بیخ دیوار پیاده رو رو محکم می گیرم و میرم،دسته کیفم و سفت چسبیدم،عاشقانه،دیوانه وار،سفت،من،پیرانه سر،گوشه پیاده رو،اه،سنگ فرش،تا خونه 13914 تا سنگ فرش بود،یه دفعه قبلا شمرده بودم دقیقا بعد از مرخص شدن خودم از اونجا،جلو نگهبانی کسی نبود،سلانه سلانه می اومدم،هر از گاهی سرم و میاوردم بالا که به دیوار نخورم،72 تا پله،45 تا قدم .... در لعنتی.... ،مگه نمی بینی دارم میشمورم سنگ فرش ها رو ... کوری ... آدم به این بزرگی را نمی بینی،نا سلامتی ما شاعر این مملکتیم،قرار است با کنار انگشت سبابه یمان جهان را دو نصف کنیم ... " میان ماه من تا ماه گردون "،اه باز هم در بسته، اتاق عمل ،" تفاوت از زمین تا آسمان است"،لعنتی دوباره،"یاد جایی افتادم که دوماه رو تختش فقط نفس می کشیدم "،خیلی احمقانه است،چت شده،چت نه،قفل نه،یه بار قفل بودم ،توکما ،کما چیز خوبی نیست،دستام روی میله ی کنار دیوار داره میلرزه، ،.

دیشب راه افتاده بودم تو کوچه پس کوچه های خیابونای خونمون،این درختاش سایه شون سنگینی می کرد رو سرم،سایه من نبود؟بود؟نبود ... ماه و نگاه .... ای ماه بگم که از کجایی،امشب که از آن مایی .... ابرا میان ...سیگار آخر روشن میکنم،پوک عیق میزنم،به سرفه می افتم،سرم گیج میره،داره من و می گیره،ماه داره می چرخه دور سرم ... "جام مینایی می سد ره تنگ دلیست" .... چرخ میزنم و رقصان میشوم،نفس هام سنگینش می افته رو سینه ام،از اینجا تونل اتوبان و نگاه کردن،هیس ...... "منه از دست که سیل غمت از جا ببرد"،منتظرم بخوابی،امشب میام تو خوابت  ....قلب چیه؟چرا باید قلب رو عمل کرد؟میگن اگه قلب وایسه....این چه حرفیه احمق لعنتی " .

پ.ن:

انقدر پشت این در لعنتی ایستادم که داره باورم میشه یکی قراره از این در بیاد بیرون،انگار نه انگار که این اتاق عمل اون اتاق عمل نیست