گاهی به اندازه ی یک عصر پائیز

میدانی بانـو؟نمی دانم چقدر گذشته ،از آخرین باری که دزدکی دیدمت ، دیدمت و دویدم که مبادا ببینیم،آنقدر دویدم تا خسته شدم ،واقعا خسته ،امروز دقیقا انقدر دلم کم آمده بود ،کوچک شده بود ، تنگ شده بود ، میدانی بانو اندازه اش را نمی دانم ولی میدانم خیلی زیاد بود

 

 

پ.ن:

گاهی به اندازه ی یک عصر پائیز

 

تَرَک سقف اتاقم

 

من سقف را خیلی دوست دارم،مخصوصا سقف اتاقم،آخِر تمام دنیای من اینجاست،جایی که من در آن گم میشوم،غرق می شوم و رویش استراتژی می نویسم و با آن تمام دنیا را فتح می کنم و میشوم پادشاه بی چون و چرای سقف های دنیا و بسی خوشحال ترین مرد دنیا ،البته ااگر راستش را بخواهی فقط وقتی به تو فکر می کنم این چرخه اتفاق می افتد.بگذار کمی شخصی تر اش کنم من به حکمی نا معلوم چند سال پیش کُت شدم و آمدم به اراک شهری که هیچ وقت از آن خوشم نمی آمد ولی حالا بخاطر تو معتاد دودش شده ام،خیلی وقت پیش که دقیقا نمی دانم کی بود تنها در جایم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم،آه لعنتی هیچ کجا سقف اتاق خودم نمی شود خیره شده بودم به این سقف لامصب که خوابم برد.با صدای باران بلند شدم فکر کنم صدای مهیبی بود که من را بلند کرده بود،یک اتفاق باعث شد چشمانم خیره به سقف ثابت بماند،من را درخودش فرو برد.آری کار از کار گذشته بود.
من دنیایم را در آن ترک پیدا کردم دریچه ای بود که سهراب گفته بود،من در آن ترک جهانی دیدم به وسعت همه عالم،شب ها باهم می نشستیم و من سیگار دود می کردم و او برایم می خواند،یکبار نقش چشم های تو را برایم کشید،من پتو را روی سرم می انداختم و گریه می کردم،همون جا بود که فکر کردم دنیای من همه چشم های اوست،بانو امشب همان جای همیشگی رو به آسمان نشسته بودم،مدت ها خیره بودم به دورها به بی کران به اوج ها.بدنبال پسرک درون آیینه می گشتم،به آیینه نگاه کردم،نیامد، شروع کردم،نوشتم،اما باز نیامد.بانو کمی کمک کن بیابمش در پس این از خود بیگانگی ها.یادم میامد گفته بودم که "در من بیشه ایست،که تشنه برهنگی تبر است" من تشنه ام بانو،میدانی که دنیای من در میان دو چشم تو خفته است.میدانی دیگر نوشته هایم مثل گذشته نیست،هنوز هم هر شب آوره ام به تمام این کوچه ها و خیابان های این شهر که تو پای در آن گذاشتی ،میدانی بانو ؟
همیشه از حرف زدن و روبرو شدن با تو خجالت کشیده ام ،احساساتی دارم به نازکی ترک سقف،اصلا ولش کن...

پ.ن
گفتم سقف جدیدا از ترک سقف هم خجالت می کشم او همه چیز را بین من و خیال تو میداند دیوانه گی هایم را،احساسم را اینکه تو را انقدر دوست دارم ،اصلا دوست دارم این پست را آنقدر بلند کنم که کسی حوصله خواندش را نداشته باشد،شاید تو هم حوصله خواندش را نداشته باشی ولی همین که چند کلمه اول را بخوانی به دیوانگی من ایمان بیاوری و باقی را نخوانی کفایتم می کند

من در شب قدم می زنم

وقتی شبت بلند شد دردت بلندتر می شود
فاجعه این است که تو یک شب زودتر بخوابی،در من چیزی تغییر نخواهد کرد،کمی موهایم سپیدتر می شود،ته ریشم کمی رنگ و روی خود را کم می کنند،خطوط در هم تنیده پیشانی بلندم عمیق تر می شود و چال های صورتم با خروار خروار باروت و دود و خون پر شده است، شانه هایم تکیده و شکسته تر از آن چیزی می شود که فکر می کردی ولی باز هم چیزی عوض نمی شود، من همان آدم سابق هستم با نگاهی مضطرب و غم زده که دلم می خواست امشب باشی ... بیدار باشی...شب های بی تو را:
باید در عکس سکوت کرد
باید خیالت را انقدر پرت کنی که برسد
باید فرو بروی در مبل و فکرت را مشغولش کنی
باید بروی در همان کوچه، گودال، خودت را پرت کنی توش
باید در جیبت دنبال دستان کسی نگردی
باید دستت را بگیری روی صورتت کلمات که خط کج کنار لبشان معلوم نشود
باید به امشب تا صبح فکر کنی ،عمیق عمیق
باید حسرتش را بخوری که چرا نگفتی امشب چقدر دوستش داری شاید بیشتر
باید عادت کنی که سهم تو از او همین نوشتن هاست
باید کنار جدول خیابان بشینی و دست کنی لای موهایت و سرت را تکان بدهی
من باز چیزی برای از دست دادن ندارم قنداق تفنگم را سفت می چسبم و تکیه می دهم به دیوارهای خاک گرفته سنگرم و گلوله هایم را می شمارم، شک ندارم که آن روز حتما انقلابی می شود و من هم تیر می خورم ولی من تا مرز فتح این نقشه کزایی پیش می روم و قلبت را ...

پ.ن:
من در شب قدم می زنم، شب در من، من در این خیابان سرگردان، سرگردان، اخ که ســـرگردان، من در این قدم زدن تنها، تنها، تنها، فکر، فکر، فکــــــــــر، مدام، مدام، مــــــــــــدام، امان از این ثانیه های جانی، بیخ گلویت را می گیرد و می چرخاندت، در هوا، در زمین، تا چشم باز می کنی می بینی پخش شدی در هوا، در زمین، من در این شب قدم می زنم تا صبح...

به چارچوب پنجره تکیه داده ای و از بالای دورترین نقطه ممکن کوچه را نگاه می کنی،شاید برای دیگران یک اتفاق یک تماشای یک... باشد ولی برای من یک چیز دیگر است، مثل یک جور تصمیم که باید قبل تر ها میگرفتم مثل یک جور ... یک جور... نمی دانم چرا این کلمات جفت و جور نمی شود، چرا به سکته افتاده است .. نه من برآنم که منم، نه تو برآنی که منم، پنجره را باز نمی کنی، سرمایی می خورد به صورتم مثل سیلی که از خواب بیدارم کرده باشد به خودم می آیم،سرم را پایین می اندازم.ذوق می کنم، از زیر پنجره جُم نمی خورم فقط به این فاصله فکر می کنم که چقدر دور است، به این که اگر بپرم آیا بهت می رسم یا نه، یک عمر زمان می برد که برسم، اینجوری نمی شود، خیره شدن در چشم هایت و آن لبخند، آن لبخند،آن لبخند،آن لبخند، آن لبخند، آن لبخند، آن لبخند به منحنی افتاده روی لب هایت و خروار خروار یخ میریزد سرم، همه چیز در همه جای این کوچه دارد یخ می زند، انگشت هایم بی تاب دویدن روی شانه هایت است، روی موهایت روی ... ات جشمانم ثابت مانده است به پنجره ، خشک شده است به انتهای آسمان همان جایی که تو ایستاده ای طبقه دوم ،طبقه ی دوم یعنی یک جای خیلی بالا آنقدر بالا که چشم من اصلا نمی بیند،

پ.ن:
همه ی این اتفاق یک ثانیه ای که تمام شود التهاب های لاکردارش می آیند سراغت و حالا کار تمام است فقط یک شب کوتاه وقت داری برای فکر کردن به همین اتفاق یک ثانیه ای