از : یکی از لعنتی ها

به : بانو

قالبت را عوض می کنم یک وقت هایی! نه اینکه بد باشی ، نه ، طول قامتت، رنگ چشمانت، سن و سالت، دانشت، هنرت... همه را به هم می ریزم، و نظیر هنر کلاژ، دوباره به هم می چسبانمشان. اضافه ها را دور می ریزم، اضافه هایی که فقط تو را از من دورتر می سازد، دور می ریزم تا نزدیک شوی....

تو، اینک کنارمی، بغل دستم نشسته ای، بوی عطرت را حس می کنم چون دیگر دور نیستی، رنگ چشمانت را می شناسم، دیگر با لهجه ات نیز آشنایم... تو... نزدیک می آیی چون من اینگونه می خواهم.

دیگر بانویِ پشت کوه قاف، معنا ندارد... چند دقیقه که زیاد نیست بانوی بزرگ! آنقدر خودت را از من و دنیایم دور نگاه داشتی، تا خودم، به دست و ارادۀ خودم،

بی خیال

نفسی راحت می کشم. خوش باش قالبِ قبلی...

و سلام بانوی تازۀ من، که در نزدیکترین فواصل جغرافیایی می جویمت. کشور؟! استان؟! شهر... نه نه نزدیکتر بیا! خیابان؟! نه، این دیگر زیادی نزدیک شد....! فقط همین حوالی باش... همین جاها که هر روز قدم می زنم، همین نزدیکیها که می شناسمشان، با تابلوهای خیابانها، با لامپهای نئون مغازه ها، با ویترینهایشان آشنایم... همین نزدیکها باش، دورتر بروی؛ گم می شوم!

دیدی بانو جانم؟! من عاشق توی دور نخواهم بود. چون، گم می شوم، ریز می شوم، رنگ می بازم در فاصله ها....

حال، من و تو، کنار هم می نشینیم، در تاکسی، شاید در سینما، شاید در یک صف بایستیم برای خرید نان حتی.... به هم نگاه می کنیم، لبخند می زنیم، این نگاه اگر تکرار شود، تو مالِ من خواهی شد... شک ندارم!

 آنوقت برایت کتابی کوچک خواهم خرید، پست نخواهم کرد، به دستت خواهم رساند.... حرف هایم را جدی می گرفتی، به دستت خواهم رساند.... بله بانو جانم، ایراد از ابعاد نقشۀ پیش فرضِ من است ، نه تو ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد