چه شبی شده امشب

 

چه شبی شده امشب. از عصر بد بود، بد که نه، دلگیر بود... جمعه ها به اندازۀ کافی خسته کننده هستند، اما، تا سوگوار کردنم دو قدمی رحم می کنند و نمی کشندم ، تو که نباشی جمعه از یک مجلس ترحیم فقط رقعه ای کم دارد و روضه ای...

دو هفته ای شاد بودم تا رسیدیم به این یکی جمعه و باز هوای رفتن به سرم افتاد... رفتن و دور شدن و به تو رسیدن، حتی اگر این رسیدن تنها دیداری بود از دور، نگاهی کوتاه بود در چشمانت که مرا نمی دید اما... من که می دیدم! من که زنده می شدم از این دیدار رو در رو... پس من چه... دل  من چه.... ....

امروز، ساعت 5 عصر جمعه که هوا، بوی غم دارد و باران نیست، ابر نیست، دل من آبستن باران است و چشمهایم را می دزدم از نگاه مهربان دوستانم تا گمان نکند عاشقم... گمان نکند دلباخته ام.... غصه می خورند. چه بگویم! عاشقم؟! هستم؟! نیستم؟! نمی دانم.... این غم ملایم مزمن که همیشه هست و نیست... این را چه کنم... نگاهم را می دزدم ، ساعت 5 عصر است، پناه می برم به حیاط، بوی پاییز می آید از زمستان ، از کوچه ها... حیاط غرقۀ برف است ، سفید است ... تشنۀ صدای تو می شوم. اینروزها اینهمه اختراع خوب است، در حیاط هم بی بهره نمی مانم از صدای تو ،صدای ساز تو... موسیقی تو را می شنوم و پارو می زنم! باور کن! صحنه ای مضحک تر از این دیده بودی ؟! پارو می زنم تا کمتر به یادت بیفتم و گریه نکنم... پارو و پارو و پارو... باد سکوت کرده تا زحمتم به هدر نرود.

به تو فکر می می کنم اما، کم است و رقیق... آزارم نمی دهد، تمرکزم روی برفهاست، مشتی را از میان همه بر میدارم.  مشتی، سفید، ظریف... چقدر زیبا است. نگاهش خواهم داشت ،کاش می شد....

بانو تا انتهای اجرای تو پارو خواهم زد! بدون احساس شاید! غیر لطیف! سخت و خشن و خشک تا کمتر گریه کنم.... باور کن! عالم اضداد می شود فضای حیاط همچون دل پردرد من که قربانی منطقم شده است...

به سوگ می نشینم، تن حیاط اینک از برف برهنه است، همچون احساس برهنۀ من که پوست می اندازد زیر بار اینهمه درد و رنج و غم.... نبودن تو، شکنجه ام می کند... بانو، امروز، امروز عصر... باید با تو می بودم! باور کن! خودت گفتی بیا! خودت! کجا؟! کی؟! خواب بودم.... خواب بود...اه....

مرز واقعیت و خیال را نمی شناسم، گم کرده ام... حقیقت را، مرز خیال و واقعیت را... گم کرده ام، گم شده ام...

به دادم برس...

این سوگنامه را می نویسم تا بدانی تا ویرانی کامل، تنها چند نفس باقیست... این جمعه حالم خوب نیست... چون می دانم نباید اینجا باشم!

به همین سادگی...

هوای سفر به سرم افتاده... بوی تورا می شنوم از باد سرد زمستان ... بوی تورا می جویم... دنبال می کنم.... به راه خواهم افتاد... تا هنوز ماهِ دی است، تا هنوز دی در فضا جاریست، به راه خواهم افتاد...

برای تو، به بوی تو...


از : یکی از لعنتی ها

به : بانو

قالبت را عوض می کنم یک وقت هایی! نه اینکه بد باشی ، نه ، طول قامتت، رنگ چشمانت، سن و سالت، دانشت، هنرت... همه را به هم می ریزم، و نظیر هنر کلاژ، دوباره به هم می چسبانمشان. اضافه ها را دور می ریزم، اضافه هایی که فقط تو را از من دورتر می سازد، دور می ریزم تا نزدیک شوی....

تو، اینک کنارمی، بغل دستم نشسته ای، بوی عطرت را حس می کنم چون دیگر دور نیستی، رنگ چشمانت را می شناسم، دیگر با لهجه ات نیز آشنایم... تو... نزدیک می آیی چون من اینگونه می خواهم.

دیگر بانویِ پشت کوه قاف، معنا ندارد... چند دقیقه که زیاد نیست بانوی بزرگ! آنقدر خودت را از من و دنیایم دور نگاه داشتی، تا خودم، به دست و ارادۀ خودم،

بی خیال

نفسی راحت می کشم. خوش باش قالبِ قبلی...

و سلام بانوی تازۀ من، که در نزدیکترین فواصل جغرافیایی می جویمت. کشور؟! استان؟! شهر... نه نه نزدیکتر بیا! خیابان؟! نه، این دیگر زیادی نزدیک شد....! فقط همین حوالی باش... همین جاها که هر روز قدم می زنم، همین نزدیکیها که می شناسمشان، با تابلوهای خیابانها، با لامپهای نئون مغازه ها، با ویترینهایشان آشنایم... همین نزدیکها باش، دورتر بروی؛ گم می شوم!

دیدی بانو جانم؟! من عاشق توی دور نخواهم بود. چون، گم می شوم، ریز می شوم، رنگ می بازم در فاصله ها....

حال، من و تو، کنار هم می نشینیم، در تاکسی، شاید در سینما، شاید در یک صف بایستیم برای خرید نان حتی.... به هم نگاه می کنیم، لبخند می زنیم، این نگاه اگر تکرار شود، تو مالِ من خواهی شد... شک ندارم!

 آنوقت برایت کتابی کوچک خواهم خرید، پست نخواهم کرد، به دستت خواهم رساند.... حرف هایم را جدی می گرفتی، به دستت خواهم رساند.... بله بانو جانم، ایراد از ابعاد نقشۀ پیش فرضِ من است ، نه تو ...