قسمتی از یک ترانه

چقد خواستنی تر شده چشم هات

با این لنز آبی و خط چِشت

چه حس قشنگیه، تب می کنم

وقتی که، بیرونِ موهای مِشت



(م.ف) قسمتی از یکی از ترانه های خودم

یک وقت هایی هست که ...

[من و کاغذ]
یک وقت هایی هست که ...
.
امشب هم از آن وقت هاست
دلم عجیب تشنه عشق بازیست
کلمات برای لقاح کاغذ و خودکارم به در و دیوار می کوبند و...
[اس ام اس یک دوست
اوه مهربون !
دلم گرفته به همه اس ام اس میدم]
دوباره من و کاغذ
این بار عصبانی
انگار وسط بازار مسگرها هستم و هر کلمه چکشیست بر هاونِ مغزه
بیچاره.....نمیدانم به کدام گناه محکوم به تحمل این روح سرکش و وحشی شده
! ،بعضی وقتها با خود فکر میکنم شاید در زندگیهای گذشته ام ،هزاران سال
قبل فرعونی بودم ستمگر، و یاقاتلی دیوانه و یا راهزنی خونخوار و یا حتی
یک خون آشام .... کسی چه میداند ! که اینگونه روحم محکوم به بیقراریست!
روحم یک پارادوکس میخواهد .....
یک دوشِ سرد و یک خوابِ عمیــــــــــــق

مسافرت زوری دانشگاه شب اول

مسافرت فرهنگی زوری

چند روز پیش به من که (مسول انجمن شعر دانشگاه هستم  ) زنگ زدن گفتن از فعالای انجمن پنج تا خانم  و پنج تا آقا رو معرفی کن تا مجانی ببریم شمال عشق و حال

منِ بیچاره به همه زنگ زدم حدود 100 نفر تا بالاخره 2 تا آقا و 4 تا خانم رو خر کردم برن شمال

خودمم برنامه مسافرت با هم خونه و دوستام داشتم 

دیروز آقای ایکس مسول امور فرهنگی زنگ زده کلی ریچار بارم کرده که چون دانشگاهای منطقه 5 مسول انجمن ها هم میان تو باید بری

ینی تر زده شد به مسافرت مجردیمون با دوستای جون جونیم

بهم گفت راس ساعت 7 حرکته و باید یک ربع قبل اونجا باشید تو سرما اومدم تا ساعت 9 وایستادم تا بلاخره قرار شد وسایلامونو تحویل بدیم و بعد حرکت

سعی کردم یکم انرژی مثبت بدم به خودم تا حالا بااین مسافرت اجباری یکم بهم خوش بگذره

کوله پشتیمو تحویل دادم یه نفس عمیق کشیدم سوار شدم راننده قیافه دل نشینی داشت رفتم جلو پیشش نشستم معلوم بود سرما خورده یه شالگردن قرمز مشکی و یه کت کرم روشن با شلوار قهوه ای پوشیده بود. با اینکه راننده بود اطلاعات عمومی بالایی داشت خیلی باهاش حال کردم.

...

خلاصه رسیدیم اینجا هممونو پر کردن تو یه اتاق بزرگ که 40 تا تخت خواب 3 طبقه که ارتفاع هر تخت تا تخت بالایی کلا 50 سانت نیست

الان فهمیدیم که کلاس برامون گذاشتن کلاسای کوفت زهرمار ینی اومدیم زندان یه جا بخوابیم و بعدشم کلاس همین.

این شب ها



این شب ها وقتی آدامس می جوم … شیرینی اش که تمام می شود …

با دقت آدامس را لای دستمال کاغذی ام می گذارم 

و به آخر پیاده رو فکر می کنم

تا سطل آشغال بعدی را از دست ندهم

.

.

.

اشتباه می کنم

اگر این پیاده رو ها هم تمام شوند کجا را دارم بروم

حواسم به تقویم نیست

ولی امروز 9 بهمن ماه 1391 بود 

خیابان داشنگاه اراک باران می بارید

شب


دودل نباش و ...




دودل نباش و به آسودگی قدم بردار
بپر به سمت خیابان و آخر رویات
کسی به سمت تو با گریه ...نه برگرد
بپر که حرف جدیدی نمیزند دنیات
و...
(خودم)