صحبت های دو نفره


صدای زمزمه ی صبحت های دو نقر اینجا می پیچد … همان باقی مانده تمرکزم را هم ازم می گیرند …
با دو دست گوش هایم را می گیرم و سعی می کنم ته مانده کلمات را هم دار بزنم … دیگر به کار نمی آیند …
قهوه را پر از قند می کنم ، تا جایی که دیگر اصلا شبیه قهوه هم نیست … میریزمش دور …
توی ذهنم “خیلی از تلخی ها با قند شیرین نمی شوند” را مرور می کنم …

خدا

خدا!!!
خدای خوبی بودی ، تا قبل از اینکه بزرگ شوم...