یک لیوان آب توت فرنگی

دوباره قصه همه خیابان های اراک که باید توش بروم شد، اینقدر بروم که این بار به ته اش نرسم، وسط های راه از گرسنگی سکته کنم و بیفتم بمیرم، آره بمیرم و راحت شوم، راحت شوم و همه چیز به گور برود، برود و خاک بخورد، خاک بخورد و بگندد، بگندد و بپوسد، بپوسد بر روی لبانم، لبانی که نمی بوسد، نمی بوسد و دیوانه وار نقشی می کشد با جانم دیوانه وار، باید بروم ،به خیابان خرم که می رسم بستنی خرمیادم بی افتد،دلم یک لیوان آب توت فرنگی می خواهد یادم بافتد و آرام برای خودم می خوانم همچو اشکی اگر چه از چشمت افتادم، بقیه اش را فرو می خورم و باز همه چیز را عربده می کنم در خودم،می بینی محمد؟ می پیچی در خودت و می پیچد دور گلویت، چشمانم دوباره قرمز می شود، کمی توی جوب سرفه می کنم به یک نفر فکر می کنم، که میدانم میخواند این را،دوباره همون من، دوباره همون تو، تو همون خیابون که قصه هاش زیاد و سنگ فرشاش غم داره، همون که توش بستنی خرم داره،آب توت فرنگی داره، سهم من از تو همون دو باره، همون من، همون تو، همون که حسرت دیزی خوردن داشت، همون که داشتم مرورت می کردم و ورق میزدمت وسطاش سرم درد گرفت، گیج رفت به سکته افتادم و هیچ وقت به تهش نرسیدم .

خسته نباشید آقا یه لیوان خیلی بزرگ آب توت فرنگی لطف کنید،از همونا که ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد