نامه...

نگاه کردن به عکس پروفایل تو کار من نیست ... نه کار من نیست ... از چند ثانیه شروع می شود ... خیره می مانم به کست که رویرویم است ، ثانیه به دقیقه تبدیل می شود و دقیقه به ساعت و زمان از دستم می رود ... چقدر سخت است،

قدم زدم ... زیاد ... بی انقطاع ... کوچه ها ، خیابان ها،به همه جا سر زدم ،هرجایی که به سمت تو ختم می شود،از مسیرهای مختلف،یادم نیست تا کجا رفتم ... راه بود و راه تا جایی که زندگی می کنی،

می آیم تا اندکی دست خیالم در دست خیالت باشد و شبم رنگ بگیرد از تو ، برایت دردِ دل کردم،قصه ها گفتم ، پاسخ ها از تو شنیدم ، پر از شادی و امید،

همه را در خیال

خیالم از شال گردن دست بافم مادرم هم بلندتر می شود ... خیال می بافم که به دیدارت آمده ام ... خیال می بافم که سلام خفته در سینه ام ، سلام محجوبم را ناگفته شنیده ای ... خیال می بافم که سلامم را پاسخ داده ای ... درست همان لحظه ای که از شرم چشم به زمین دوخته ام ، از تپش قلبم ، از خجالتم ، از لرزشم ، خوانده ای که سلام کرده ام ، گرم ترین سلامم بود که در سینه مانده بود و می سوزاند ، آتش بود که از درون تنم شعله می کشید وسلام ذوب شده بود در سینه ام ...اما ... خیال می بافم که شنیدی اش ...

بگذریم بانو

من کشف بزرگی کرده ام ! کشف کرده ام که امکان دارد یکی از همین عابرانی که هر روز از مسیر دفتر تا خانه می بینم شاید تو را برای چند لحظه دیده باشند ، می خواهم اندکی کوتاه چشم به چشمشان بدوزم تا تورا دوباره تجربه کنم ، حس کنم ، زندگی کنم ، اما عابران از دو دسته خارج نیستند : عاشقند،نگاهم آزارشان می دهد ، لبخندم را با اخم پس می دهند، دسته دوم نه عاشقند نه درد دوست داشتن را می فهمند ، در مقابل نگاهم که جویای توست نه آنها ، لبخندی سخیف و پوچ به چهره ام می زنند ... روی می گردانم ... تلخ می شوم ... می گریزم ... دور می شوم

راستی تازه گی ها از حالت بی خبر نیستم ، حالت را همیشه می پرسم ، در آینه نگاه می کنم ، هر وقت خوبم ، تو هم خوبی ! شک ندارم ... اما هر وقت بدم ، یعنی تو  "خوبتری" ، ... از خدا خواسته ام دردت همیشه برای من باشد تا تو خوب باشی ... ادعا نیست ، ایمان دارم به قراری که با خدا گذاشته ام ، ایمان دارم به مهربانی اش.

اگر حال مرا بخواهی بدانی باید بگویم هنوز کتابم را تمام نکرده ام ، زمان بی رحم است ، نمی گذارد،وقتی شروع می کنم به نوشتن دستهایم می لرزند،دست هایی که از دیدن هیچ منظره ی خوفناکی به لرزه نمی افتادند،چاک دهند،لب هایی که قادر بودند فریاد بکشند از ته دل و احدی هم قدرت لرزاندن این وجود لبریز از اعتماد به نفس را نداشت،اینک می لرزند، من ک و راست ساده اش کنم ، جلوی تو کم آورده ام

وقتی ساعت ها عکست را نگاه می کنم آرامشت را دوست دارم ،لبخندت را می ستایم ، صدایت مرا مفتون می کند ، و هرآنچه از توست ، یا از تو نیست اما از کنارش فقط یک بار عبور کرده ای ، گرد تن پوشت بر آن نشسته و عطرت را شنیده است ، همه را دوست دارم، چه از تو باشد ، چه تو او را متبرک کرده باشی به یک عبور ساده و کوتاه ، همه ی این کوچه بوی تو را می هد،می بویم ، می چشم ، احساس می کنم ، شاد می شوم ، می خندم ، مرقصم ، پرواز می کنم ، در حوالی هرجایی که یک بار از آنجا عبور کرده ای ، خوب ماوایست برای زندگی ... برای ... برای بودن ... برای با تو بودن


پ.ن:

امشب دست گذاشتم به دیوار ، به گلویم

دست گذاشتم ، دیوار نبض نداشت ، گلویم نبض نداشت ... نبودی ...

 

 

نگران من نباش بانو،دیگر من هم جواب خودم را نمی دهم ، زیادم بد نیست کم کم می گذرد،این روزها در تکاپوی آن چیز که باید باشم مانده ام،دنبال آن ارزویی که باید باشد،عیب من این است که باید آنچه هستم باشم نه آنچه باید باشم.هم نشین این شب هایم بانو فقط همان آیینه ایست که هر صبح و شب پسرکی در آن گاهی می خندد و گاهی گریه میکند.راستش را بخواهی گاهی دچار همین رگ پنهان رنگ هاست در گوشه ای آرام دارد تنهایی هایش را می شمارد،پسرکی که هر شب گم میشود در پس آیینه های این روزها.چند وقتی است از حالت بی خبرم

بانو امروز روی همان آجر همیشگی رو به پنجره نشسته بودم،مدت ها خیره بودم به دورها به بی کران به اوج ها.بدنبال پسرک درون آیینه می گشتم،به آیینه نگاه کردم،نیامد،قصه را شروع کردم،نوشتم،اما باز نیامد.بانو کمی کمک کن بیابمش در پس این از خود بیگانگی ها.یادم میامد گفته بودم که "در من بیشه ایست،که تشنه برهنگی تبر است" من تشنه ام بانو،میدانی که دنیای من در میان دو چشم تو خفته است.میدانی دیگر قصه هایم مثل گذشته نیست،من هم قهر کرده ام با تمام این کوچه ها و خیابان های این شهر،میدانی بانو که چرا "من در این کله صبح پی کفشم هستم تا کنم پای در آن و به جایی بروم" باید بروم به دورها،نگاه کن برایم دست تکان میدهند،باید بروم من خسته شده ام از این صدا ها و فریاد ها دیگر هر سازی که میشنوم بد آهنگ است.بانو امروز روی همان آجر مدت ها نشسته بودم و خیره به پنجره اتاقت،راستش را بخواهی کمی چشمم تر شد،دلم برای کودکانه بودن ها تنگ شد،کمی دورتر بود که شوق آن به سر داشتم ،همه تن چشم و همه هوش برده بودم.

آیینه هم دیگر شوق پسرک را نشان نمیدهد،آن هم گم شده است،هنوز هم شب ها تا صبح آمدن پسرک را در آیینه سرک می کشم که شاید برگردد.شاید پسرک هم قهر کرده است با این کوچه و خیابان های اینجا.شاید هم با من قهر کرده است.ولی تو نگران من نباش دیگر من آخِر بلد شدم،میدانم چند سطری به پایان اینجا نمانده است،همین چند سطر باقی مانده است،فرصتی دیگر از چیزی نمانده است،من میمیرم و تو رستگار می شوی،بیا برای بار آخر همدیگر را بقل کنیم،اندکی هنوز باقی است.میدانم که میدانی دیگر جای ماندن نیست اینجا،دیگر نور خورشید بروی میز صبحانه نمی افتد،ابرها هم خوابیده اند.تو نگرن نباش بانو اینجا من با یاد تو خیره میشوم "همین حالا چیزی ار چیزی نمانده است،فنجان قهوه ام را با انگشتان پینه بسته ام گرفته ام،و با دهان باز به درختی که پشت پنجره ایستاده است،مبهوتم" دیگر " زیر سیگاریم،پر شده است از موهای تو،خاکسترها به باد رفتند،موهای تو داستان دیگریست" سمفونی ناتمام و نا نوشته این روزهای من.

راستش را بخواهی

بانو

بی خبر بودن از تو یعنی مرگِ کامل

خیلی ها

خیلی ها عاشق صدایی می شوند/ ناگاه/ ناخواسته، خیلی ها عاشق لبخندی می شوند/ بی سبب/ بی دلیل، خیلی ها پیچش مو را دوست دارند، خیلی ها رنگ مویی را دوست دارند، خیلی ها رنگ پوستی را دوست دارند،خیلی ها عاشق اندامی می شوند و انحنایش، خیلی ها  عاشقِ/ چقدر از نوشتن عاشق خوشم می آید، عین اش ته گلویم را می زند، شین اش برادر پیغمبر حروف است و قافش اش کوه، نه، نه من می گویم ... اصلا من چیزی نمی گویم فقط تو بگو، بو می آید یک بویی همه جا را برداشته است، بوی تانگو است، ترنج، کوکوشنل، آهان داشتم پرت می شدم که ... آنقدر تدریجی بود که نفهمیدم کی بود، کی شد، فکر کنم من هم مرده بود که سرماخوردی،من باید از یک ساختمان بلند می افتادم تا تو سرمانخوری، نه، نه، نه سقوط آزاد را تو نمی فهمی، افتادن را کسی که حتی تو را یک بار دیده باشد  می فهمد ... خیلی ها برای کسی مردن را نمی فهمند،خیلی ها کنار یک تیربرق یک هفته ی تمام شب را صبح نکرده اند،خیلی ها نمی فهمند 10 ساعت به یک پنجره خیره ماندن یعنی چه، چقدر شب های بی ماه ابری را دوست دارم،/  بند کفشم باز شد، سایه ای از روی دیوار پرید،. چقدر دلم از این جمع هایی می خواست که دور هم جمع می شدند، عیاشی، لااوبالی، دلم تانگوهای یک دقیقه ای می خواهد با بوسه های طولانی، با طعم خوب، هوا گرفته، ابر، شبدرهای لای سنگ فرش، دلم شلوغی و پوک های عمیق و سیگار پشت سیگار می خواهد، دلم ازدحام می خواهد، هی رفت، هی آمد، هی یکی دیگر، هی آقا پُرش کن. دلم خیلی تانگوی یکی را می خواهد ولی من رقص بلد نیستم، لالا لا لالا لا لالا لا لالایی لالا لا لالا لا لالا لا لالایی سولوی کمانچه سوزناک، راستش چه فرقی می کند جمعه است،از سرماخوردگی بدم می آید وقتی تورا درگیر کرده،کاش می مردم ،می مردم،می مردم،  روزهای هفته همه اش جمعه است، آینه ترک می خورد، چشمانم را می مالم فکرهایم را می بلعد/ منتظر می شوم، میز را چیده ام یک میز بلند دو نفره من این ور میز تو آن ورش سایه های شهر هم روی میز تانگو می رقصند، ما بی نظزیریم ها ها ها ها ها ها ها  .... بطری هایمان را باز می کنیم عطر گس مالیخولیایی فضا را پر می کند، پخش می کند، می پاشد، می پوکد، خیلی ها هی هی با توام تانگوی سایه ات را جا گذاشتی ،اینجا ، درست کنار من ،

پ.ن:

خیلی ها عاشق خیلی چیزها شده اند ولی من خودت را می خواهم حتی به اندازه ی چند مسیج در هفته/ماه/سال

یک لیوان آب توت فرنگی

دوباره قصه همه خیابان های اراک که باید توش بروم شد، اینقدر بروم که این بار به ته اش نرسم، وسط های راه از گرسنگی سکته کنم و بیفتم بمیرم، آره بمیرم و راحت شوم، راحت شوم و همه چیز به گور برود، برود و خاک بخورد، خاک بخورد و بگندد، بگندد و بپوسد، بپوسد بر روی لبانم، لبانی که نمی بوسد، نمی بوسد و دیوانه وار نقشی می کشد با جانم دیوانه وار، باید بروم ،به خیابان خرم که می رسم بستنی خرمیادم بی افتد،دلم یک لیوان آب توت فرنگی می خواهد یادم بافتد و آرام برای خودم می خوانم همچو اشکی اگر چه از چشمت افتادم، بقیه اش را فرو می خورم و باز همه چیز را عربده می کنم در خودم،می بینی محمد؟ می پیچی در خودت و می پیچد دور گلویت، چشمانم دوباره قرمز می شود، کمی توی جوب سرفه می کنم به یک نفر فکر می کنم، که میدانم میخواند این را،دوباره همون من، دوباره همون تو، تو همون خیابون که قصه هاش زیاد و سنگ فرشاش غم داره، همون که توش بستنی خرم داره،آب توت فرنگی داره، سهم من از تو همون دو باره، همون من، همون تو، همون که حسرت دیزی خوردن داشت، همون که داشتم مرورت می کردم و ورق میزدمت وسطاش سرم درد گرفت، گیج رفت به سکته افتادم و هیچ وقت به تهش نرسیدم .

خسته نباشید آقا یه لیوان خیلی بزرگ آب توت فرنگی لطف کنید،از همونا که ...

مرد را دردی اگر باشد خوش است

با خودم قرار گذاشتم که هر وقت به یادت افتادم،قدم بزنم،راه بروم،اصلا بروم نمی دونم ولی فعلا قرار گذاشتم قدم بزنم،شاید آخراش دویدم ولی الان تصمیم گرفتم راه برم.موقعه راه رفتن هم با خودم آواز می خونم با  صدایی که  بهش می گن خِر خِر، ولی من می گم صدام تِنور،مهم اینه تو که نمیشنوی،موقعه راه رفتن که داشتم می خوندم ،اون خانوم باکلاسه و خوش پوشه،که بوی عطرش من و داشت مسخ می کرد کم کم  چند متر جلوتر از من داشت راه می رفت برگشت من و نگاه کرد فکر کرد دیونم رفت اون ور خیابون،منم دیگه نخوندم چون نمی خواستم فکر کنن دیونه ام،شروع کردم به شعر گفتن،شعر نه بابا یه مشت واژه،آره این طوری بهتر.داشتم واژه می گفتم:


نه مرا شوق وصال

نه مرا صبر و قرار

نه مرا پای گریز

نه تو را تاب و توان 

من همه جوش و خروش

تو همه بیم و هراس

من همه سایه تو

تو همه پای فرار


واژه هام تموم شد،دوست نداشتم دیگه ادامه اش بدم،شایدم یه روز دادم چه می دونم،ولی راه و میرم نه یعنی قدم میزنم ولی دیگه نمی خونم شایدم خوندم بذار بگن دیونه است،شایدم از خودم سوال پرسیدم،آره این بهتر میرم یه گوشه به سوالای خودم جواب می دم،چقدر این روزها دلم می خواد بنویسم ،یه وقت هایی هست که از بعضی موضوع ها نمیشه ننوشت ، مثلا وقتی که مست بودم و از چشات داشتم می نوشتم.چشات آدم و می گیره،فشارم می افته ،می افتم،خسته شدم،راه نمیرم،وایسادم،یاد چشات افتادم بعد افتادم،بلند شدم،راه رفتم نه قدم زدم  بعد افتادم.خندیدم،دیونه است،بلند شدم،دویدم نه قدم زدم،رفتم،خندیم ، خوندم ،واژه گفتم،افتادم،بلند شدم ،رفتم نه قدم زدم، تکیه دادم،تکیه...


پ.ن1:

فکرشم نمی کردم یه روزی تکیه دادن به یه تیر برق انقدر دوست داشتنی بشه


پ.ن2:

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است


پ.ن3:

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن