خیلی ها

خیلی ها عاشق صدایی می شوند/ ناگاه/ ناخواسته، خیلی ها عاشق لبخندی می شوند/ بی سبب/ بی دلیل، خیلی ها پیچش مو را دوست دارند، خیلی ها رنگ مویی را دوست دارند، خیلی ها رنگ پوستی را دوست دارند،خیلی ها عاشق اندامی می شوند و انحنایش، خیلی ها  عاشقِ/ چقدر از نوشتن عاشق خوشم می آید، عین اش ته گلویم را می زند، شین اش برادر پیغمبر حروف است و قافش اش کوه، نه، نه من می گویم ... اصلا من چیزی نمی گویم فقط تو بگو، بو می آید یک بویی همه جا را برداشته است، بوی تانگو است، ترنج، کوکوشنل، آهان داشتم پرت می شدم که ... آنقدر تدریجی بود که نفهمیدم کی بود، کی شد، فکر کنم من هم مرده بود که سرماخوردی،من باید از یک ساختمان بلند می افتادم تا تو سرمانخوری، نه، نه، نه سقوط آزاد را تو نمی فهمی، افتادن را کسی که حتی تو را یک بار دیده باشد  می فهمد ... خیلی ها برای کسی مردن را نمی فهمند،خیلی ها کنار یک تیربرق یک هفته ی تمام شب را صبح نکرده اند،خیلی ها نمی فهمند 10 ساعت به یک پنجره خیره ماندن یعنی چه، چقدر شب های بی ماه ابری را دوست دارم،/  بند کفشم باز شد، سایه ای از روی دیوار پرید،. چقدر دلم از این جمع هایی می خواست که دور هم جمع می شدند، عیاشی، لااوبالی، دلم تانگوهای یک دقیقه ای می خواهد با بوسه های طولانی، با طعم خوب، هوا گرفته، ابر، شبدرهای لای سنگ فرش، دلم شلوغی و پوک های عمیق و سیگار پشت سیگار می خواهد، دلم ازدحام می خواهد، هی رفت، هی آمد، هی یکی دیگر، هی آقا پُرش کن. دلم خیلی تانگوی یکی را می خواهد ولی من رقص بلد نیستم، لالا لا لالا لا لالا لا لالایی لالا لا لالا لا لالا لا لالایی سولوی کمانچه سوزناک، راستش چه فرقی می کند جمعه است،از سرماخوردگی بدم می آید وقتی تورا درگیر کرده،کاش می مردم ،می مردم،می مردم،  روزهای هفته همه اش جمعه است، آینه ترک می خورد، چشمانم را می مالم فکرهایم را می بلعد/ منتظر می شوم، میز را چیده ام یک میز بلند دو نفره من این ور میز تو آن ورش سایه های شهر هم روی میز تانگو می رقصند، ما بی نظزیریم ها ها ها ها ها ها ها  .... بطری هایمان را باز می کنیم عطر گس مالیخولیایی فضا را پر می کند، پخش می کند، می پاشد، می پوکد، خیلی ها هی هی با توام تانگوی سایه ات را جا گذاشتی ،اینجا ، درست کنار من ،

پ.ن:

خیلی ها عاشق خیلی چیزها شده اند ولی من خودت را می خواهم حتی به اندازه ی چند مسیج در هفته/ماه/سال

یک لیوان آب توت فرنگی

دوباره قصه همه خیابان های اراک که باید توش بروم شد، اینقدر بروم که این بار به ته اش نرسم، وسط های راه از گرسنگی سکته کنم و بیفتم بمیرم، آره بمیرم و راحت شوم، راحت شوم و همه چیز به گور برود، برود و خاک بخورد، خاک بخورد و بگندد، بگندد و بپوسد، بپوسد بر روی لبانم، لبانی که نمی بوسد، نمی بوسد و دیوانه وار نقشی می کشد با جانم دیوانه وار، باید بروم ،به خیابان خرم که می رسم بستنی خرمیادم بی افتد،دلم یک لیوان آب توت فرنگی می خواهد یادم بافتد و آرام برای خودم می خوانم همچو اشکی اگر چه از چشمت افتادم، بقیه اش را فرو می خورم و باز همه چیز را عربده می کنم در خودم،می بینی محمد؟ می پیچی در خودت و می پیچد دور گلویت، چشمانم دوباره قرمز می شود، کمی توی جوب سرفه می کنم به یک نفر فکر می کنم، که میدانم میخواند این را،دوباره همون من، دوباره همون تو، تو همون خیابون که قصه هاش زیاد و سنگ فرشاش غم داره، همون که توش بستنی خرم داره،آب توت فرنگی داره، سهم من از تو همون دو باره، همون من، همون تو، همون که حسرت دیزی خوردن داشت، همون که داشتم مرورت می کردم و ورق میزدمت وسطاش سرم درد گرفت، گیج رفت به سکته افتادم و هیچ وقت به تهش نرسیدم .

خسته نباشید آقا یه لیوان خیلی بزرگ آب توت فرنگی لطف کنید،از همونا که ...

مرد را دردی اگر باشد خوش است

با خودم قرار گذاشتم که هر وقت به یادت افتادم،قدم بزنم،راه بروم،اصلا بروم نمی دونم ولی فعلا قرار گذاشتم قدم بزنم،شاید آخراش دویدم ولی الان تصمیم گرفتم راه برم.موقعه راه رفتن هم با خودم آواز می خونم با  صدایی که  بهش می گن خِر خِر، ولی من می گم صدام تِنور،مهم اینه تو که نمیشنوی،موقعه راه رفتن که داشتم می خوندم ،اون خانوم باکلاسه و خوش پوشه،که بوی عطرش من و داشت مسخ می کرد کم کم  چند متر جلوتر از من داشت راه می رفت برگشت من و نگاه کرد فکر کرد دیونم رفت اون ور خیابون،منم دیگه نخوندم چون نمی خواستم فکر کنن دیونه ام،شروع کردم به شعر گفتن،شعر نه بابا یه مشت واژه،آره این طوری بهتر.داشتم واژه می گفتم:


نه مرا شوق وصال

نه مرا صبر و قرار

نه مرا پای گریز

نه تو را تاب و توان 

من همه جوش و خروش

تو همه بیم و هراس

من همه سایه تو

تو همه پای فرار


واژه هام تموم شد،دوست نداشتم دیگه ادامه اش بدم،شایدم یه روز دادم چه می دونم،ولی راه و میرم نه یعنی قدم میزنم ولی دیگه نمی خونم شایدم خوندم بذار بگن دیونه است،شایدم از خودم سوال پرسیدم،آره این بهتر میرم یه گوشه به سوالای خودم جواب می دم،چقدر این روزها دلم می خواد بنویسم ،یه وقت هایی هست که از بعضی موضوع ها نمیشه ننوشت ، مثلا وقتی که مست بودم و از چشات داشتم می نوشتم.چشات آدم و می گیره،فشارم می افته ،می افتم،خسته شدم،راه نمیرم،وایسادم،یاد چشات افتادم بعد افتادم،بلند شدم،راه رفتم نه قدم زدم  بعد افتادم.خندیدم،دیونه است،بلند شدم،دویدم نه قدم زدم،رفتم،خندیم ، خوندم ،واژه گفتم،افتادم،بلند شدم ،رفتم نه قدم زدم، تکیه دادم،تکیه...


پ.ن1:

فکرشم نمی کردم یه روزی تکیه دادن به یه تیر برق انقدر دوست داشتنی بشه


پ.ن2:

مرد را دردی اگر باشد خوش است

درد بی دردی علاجش آتش است


پ.ن3:

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

چه فرقی برایت می کن

چه فرقی برایت می کند که من منتظرت باشم یا این پیاده روی لاکردار را آنقدر بگیرم و بروم و هی دود، هی خیال، هی دود، هی بی خیال، هی دود، چند سرفه کوتاه، دو نگاه بی هوا به ساعت باز هی قدم، هی دود، باز چند سه نقطه طولانی پشت هر حرف، کلمه، جمله، احساس، فکر، اخ که کاش می شد ماشه را بچکانم در سر تک تک این نقطه های بی کله، بی هوا که هی نیایند، بروند و بمیرند برای خودشان. درد از چشمانم مثل فواره فوران می زند بیرون و منتظر گوشه اتوبان مات و مبهوت می نشینم و به سه نقطه های نگفته، جامانده فکر می کنم، به این که اینقدر خسته ام که شب ها از خستگی خوابم نمی برد، به این که شب ها بخوابم و فردا بیدار شوم و ببینم باز خسته ام، من این ور دنیا می گویم بی خیال، تو آن ور دنیا، هر دو اینقدر بی خیال هم شده ایم که هیچ ردی از ما باقی نمانده سر هیچ چاراهی، خیابانی، اینقدر پیاده روهای شهر را تنها قدم زدیم و هی دود کردیم بدون اینکه هیچ نشانی از هم داشته باشیم. نمی گذارند برگردیم بهم این فاصله ها، راه ها، سه نقطه های لعنتی ... ما همه مان تنهاییم، خسته ایم، سه نقطه ایم که نمی توانیم حرف بزنیم و بهم برسیم، آن مرد هم چرت می گفت که پشت طعم گس مالیخولیایی این هوا کسی منتظر من ست ... چه فرقی برایت می کند که من تن لعنتی، تن درد، تن خسته با خیال تو تا کجاها قدم می زنم و مدام دود می کنم بدون اینکه سهمی ازت داشته باشم جز همین دلتنگی های الکی.

اتاق عمل

حال خونه موندن نبود،طرف های 4:34 بود زدم بیرون،هوا داشت روشن میشد،هوس کردم پیاده برم ،لعنتی می اندازم اون ور خیابون که از جلو دکه رد نشم،سرم و می اندازم پایین،بیخ دیوار پیاده رو رو محکم می گیرم و میرم،دسته کیفم و سفت چسبیدم،عاشقانه،دیوانه وار،سفت،من،پیرانه سر،گوشه پیاده رو،اه،سنگ فرش،تا خونه 13914 تا سنگ فرش بود،یه دفعه قبلا شمرده بودم دقیقا بعد از مرخص شدن خودم از اونجا،جلو نگهبانی کسی نبود،سلانه سلانه می اومدم،هر از گاهی سرم و میاوردم بالا که به دیوار نخورم،72 تا پله،45 تا قدم .... در لعنتی.... ،مگه نمی بینی دارم میشمورم سنگ فرش ها رو ... کوری ... آدم به این بزرگی را نمی بینی،نا سلامتی ما شاعر این مملکتیم،قرار است با کنار انگشت سبابه یمان جهان را دو نصف کنیم ... " میان ماه من تا ماه گردون "،اه باز هم در بسته، اتاق عمل ،" تفاوت از زمین تا آسمان است"،لعنتی دوباره،"یاد جایی افتادم که دوماه رو تختش فقط نفس می کشیدم "،خیلی احمقانه است،چت شده،چت نه،قفل نه،یه بار قفل بودم ،توکما ،کما چیز خوبی نیست،دستام روی میله ی کنار دیوار داره میلرزه، ،.

دیشب راه افتاده بودم تو کوچه پس کوچه های خیابونای خونمون،این درختاش سایه شون سنگینی می کرد رو سرم،سایه من نبود؟بود؟نبود ... ماه و نگاه .... ای ماه بگم که از کجایی،امشب که از آن مایی .... ابرا میان ...سیگار آخر روشن میکنم،پوک عیق میزنم،به سرفه می افتم،سرم گیج میره،داره من و می گیره،ماه داره می چرخه دور سرم ... "جام مینایی می سد ره تنگ دلیست" .... چرخ میزنم و رقصان میشوم،نفس هام سنگینش می افته رو سینه ام،از اینجا تونل اتوبان و نگاه کردن،هیس ...... "منه از دست که سیل غمت از جا ببرد"،منتظرم بخوابی،امشب میام تو خوابت  ....قلب چیه؟چرا باید قلب رو عمل کرد؟میگن اگه قلب وایسه....این چه حرفیه احمق لعنتی " .

پ.ن:

انقدر پشت این در لعنتی ایستادم که داره باورم میشه یکی قراره از این در بیاد بیرون،انگار نه انگار که این اتاق عمل اون اتاق عمل نیست